اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

مهمان بازی (قسمت دوم)

روز شنبه فردای روز مهمونی خاله فریبا ما را واسه شام دعوت کرد خونشون عصر بعد از اینکه از خواب بیدار شدی با بابا رفتیم یه عروسک خوشگل هدیه خریدیم واسه نفس جون و ساعت 5 رفتیم خونشون شب هم ساعت 10 بابا اومد. از دیدن نفس جونم خوشحال بودم وحسابی یغلش کردم و بوسش کردم البته کف پاهاش . تو هم که حسابی خانوم و مودب رفتار کردی و وقتی میدید نفس خوابه میگفتی هیس نی نی خوابیش یعنی خوابه و اصلا نمیرفتی سمتش و اذیت نداشتی افرین عشق من ولی بماند که حسابی شیطونی کردی و همه جا اثر انگشت تو بود و خوراکیهات ابروم رفت بس شیطون شدی وروجک کلی خاله فریبا بهت خندید و ذوقت را کرد.خاله پریسا هم تا فهمید ما اونجاییم اومد و تو پرید ی بغلش و خلاصه کلی باهاش حال کردی و ...
15 بهمن 1393

مهمان بازی های ما( قسمت اول)

یک ماهه پیش بابا حسین اومد خونمون شب شام اسنک پختم بعد هم رفتیم هایپر کلی گشتیم و حال داد . و اون عروسک بادی را واست خریدیم جمعه هفته بعد دوست بابا ارش و  خانومش و دختر کوچولوش دیانا جون را دعوت کردیم اومدن واسه شام خونمون و حسابی با دخترش بازی کردی و شیطونی کردی و خیلییییییییییی خوشحال بودی از اون شب زیاد عکس ندارم فقط دوتا عکس داخل گوشی بابا هست بعدا ببین دیگه نریختم تو لب تاب فقط یه چند تا عکس از خورا کیهایی که تدارک دیدم عکس گرفتم واست میزارم بعدا که بزرگ شدی دستورش را میدم  اگه دوست داشتی درست کنی این هم  یک عکس قبل اومدن مهمونا اوای خوشمل مامان یکی یکدونه  من و بابا ارش چراغ خونمون عشق زندگیمون خلاصه امیدمون ...
15 بهمن 1393

نفس خاله فریبا یک ماهه شد

نفس خاله فریبا یک ماهه شد هوراااااااااااا عشق منه من واسه بار دوم خاله شدم و تو هم برا بار دوم دختر خاله خیلی ناز و گومبولیه عاشقشقممممممممممم عزیز دلمههههههه ایشالا که خوش قدم باشه واسه پدر مادرش و خوشبخت باشه در کنارشون در ضمن نفس جون عجله داشت زود بیاد این دنیا رو ببینه یک ماه زودتر با کلی دردسر اومد ولی خیلییییییی خوش اومد   ...
11 بهمن 1393

وروجک من به روایت تصویر

یه شب بابا زود اومد بریم واسه من کفش بخریم وقتی اومدیم خونه تا یک ساعت با کفشها سرگرم بودی و تلاش میکردی بکنی پاهات  الهی من قربون اون پاهای کوچولوت بشمممممممم اینم حساب دار کوچولوی خونه ما شبا بابا ارش دخلشو میاره خونه وتو شروع میکنی ادای منو بابا را در اوردن و پول میشماری و میگی پیچ پیچ                                                          &nbs...
8 بهمن 1393

اوا 20 ماه و 6 روز سن دارد

وای مامانی ببخش که دیر  به دیر میام واست مینویسم اخه از روزی که بابا منو سوپرایز کرد و واسم یه گوشی خوب خرید دیگه همش با اون ازت عکس میگیریم و با دوربین کمتر واسه همین هنوز بلد نیستم از این  گوشی عکس بریزم رو لب تاپ و یکم تنلی میکنم ولی تو گوشی موبایلم حالا دیگه پر شده از عکسهای تو از لحظه به لحظه بزرگ شدنت .کیفیت عکسش هم بد نیست و چون باهاش راحت میرم تو نت و وب گردی دیگه سراغ لب تاب نمیرم واسه همین دیر میام اینجا منو ببخش خوب بریم سراغ تو این روزهای  با تو بودن.امروز اول بهمن 1393 هست به همین زود ی عمرمون داره میره چه زود دوشننبه بردمت واسه چکاپ بعد از دوماه که تا وارد مظب شدی زدی زیر گریه تا دیگه خواستیم بیاییم بیرون ...
1 بهمن 1393
1